داستانهای طنز و
کوتاه از کتاب حکایت های«زَهرُ الرَّبیع»
#١-
بهترین لباس
روزی یکی از شاعران دربار خلیفه عباسی شعری خواند و خلیفه را
در آن ستایش کرد و امیدوار بود که پاداشی نصیبش بشود. خلیفه که در آن روز بسیار
عصبانی بود، در گوش وزیرش چیزی گفت. وزیر با سرعت رفت و در حالی که پالان الاغی را
در دست گرفته بود، برگشت. خلیفه پالان را گرفت و به شاعر داد و با عصبانیت گفت: «این
هم پاداش تو خوش آمدی!»
شاعر که از این حرکت خلیفه ناراحت شده بود، پالان را گرفت و
با تعظیمی بلند بالا از دربار خلیفه خارج شد. در راه چند تن از دوستان و نزدیکانش
را دید. آنها پرسیدند: «شعرت را خواندی؟ آیا خلیفه خوشش آمد؟ راستی این پالان چیست
که در دست داری؟»
مرد شاعر گفت: «آری دوستان، من بهترین شعرم را برای خلیفه
خواندم و او بهترین لباسش را به من داد!»(1) همه دوستان شاعر خندیدن.
1-
در گذشته رسم
بود به عنوان پاداش وصلِهِ (جامه دوخته) به کسی میدادن
ادامه مطلب ...