رامشیر دانلود

رامشیر دانلود

لطفا با لبخند وارد شوید
رامشیر دانلود

رامشیر دانلود

لطفا با لبخند وارد شوید

داستان‌های طنز و کوتاه از کتاب حکایت های«زَهرُ الرَّبیع»

داستان‌های طنز و کوتاه از کتاب حکایت های«زَهرُ الرَّبیع»



#١- بهترین لباس


روزی یکی از شاعران دربار خلیفه عباسی شعری خواند و خلیفه را در آن ستایش کرد و امیدوار بود که پاداشی نصیبش بشود. خلیفه که در آن روز بسیار عصبانی بود، در گوش وزیرش چیزی گفت. وزیر با سرعت رفت و در حالی که پالان الاغی را در دست گرفته بود، برگشت. خلیفه پالان را گرفت و به شاعر داد و با عصبانیت گفت: «این هم پاداش تو خوش آمدی!»

شاعر که از این حرکت خلیفه ناراحت شده بود، پالان را گرفت و با تعظیمی بلند بالا از دربار خلیفه خارج شد. در راه چند تن از دوستان و نزدیکانش را دید. آنها پرسیدند: «شعرت را خواندی؟ آیا خلیفه خوشش آمد؟ راستی این پالان چیست که در دست داری؟»

مرد شاعر گفت: «آری دوستان، من بهترین شعرم را برای خلیفه خواندم و او بهترین لباسش را به من داد!»(1)  همه دوستان شاعر خندیدن.

1-        در گذشته رسم بود به عنوان پاداش وصلِهِ (جامه دوخته) به کسی می‌دادن

   

##٢- بگو انشاه الله


شخصی برای خرید اسب به بازار رفت. در راه به دوستی که موءمن و خدا پرست بود، رسید.

دوستش پرسید: «به کجا می‌روی؟»

مرد گفت: «می‌روم اسبی بخرم.»

دوستش گفت: «بگو انشاء الله»

مرد گفت: «برای اسب خریدن چه نیازی به گفتن انشاه الله است؟ پول در کیسه و اسب در بازار است و من می‌توانم هر اسبی که بخواهم را بخرم.»

دوست مرد گفت: «انسان در هر کاری باید به خدا توکل کند و امید به لطف او داشته باشد.»

مرد بدون توجه به حرف های دوستش به بازار رفت . وسط بازار چند نفر به جان هم افتاده بودند و بازار از همیشه شلوغ تر بود. مرد با پول میان جمعیت رفت و بی پول از میان جمعیت در آمد.

بعد از تمام شدن دعوا مرد راهش را در پیش گرفت و به بازار اسب فروشان رفت. در بین را از اسبی خوشش آمد. وقتی خواست که پول اسب را به فروشنده به پردازد، متوجه شد که خبری از پولهایش نیست. هر چه این طرف و آن طرف را گشت پولی پیدا نکرد. با شرمنده‌گی از فروشنده عذر خواهی کرد و از بازار بیرون آمد.

هنگامی که به خانه برمی‌گشت دوباره به همان دوست موءمنش برخورد کرد.

دوستش گفت: «پس اسبت کو؟»

مرد گفت: «انشاء الله پول هاییم را دزدیدن! و انشاء الله خدا تو را لعنت کند که بر سر راهم قرار گرفتی!»

دوستش گفت: «چه کسانی پول هایت را دزدیدن؟»

مرد گفت: «انشاء الله نمی دانم!»

مرد بدون آنکه از دوستش خداحافظی کند، راهش را گرفت و رفت.

دوستش گفت: « الآن کجا می‌روی؟»

مرد گفت: «انشاء الله به خانه‌ام می‌روم و انشاه الله خانه‌ام سر جایش باشد!»

به خانه رسید و در زد. همسرش گفت: «کیستی؟»

مرد گفت: «انشاء الله شوهرت هستم و انشاء الله آمدم!»

زن که تعجب کرده بود، در را باز کرد و گفت: «پس اسبت کو؟»

مرد گفت: «انشاء الله دزد پول‌هایم را برد!»


#٣- غلام کتک خورده


شخصی  به غلامش یاد داده بود که هر وقت کاری را درست انجام بدهد بگوید: «گندم»؛ وگرنه بگوید: «جو».

یکبار آن شخص غلام را سراغ کاری فرستاد. وقتی غلام برگشت، صورتش کبود و لنگ لنگان می‌آمد.

صاحبش گفت: «چه شده است؟»

غلام گفت: «آرد!»

صاحبش گفت: «یعنی چه؟!»

غلام گفت: «کسانی که مرا پیش آنها فرستادی کار را که انجام ندادن هیچ، مرا هم کتک زدند و بیرون انداختند.»


##٤- لقب خلیفه


یکی از خلفای ظالم عباسی رو به دلقک خود کرد و گفت: «من لقبی ندارم در حالی که تمام خلفای قبل از من القابی داشته‌اند. مثل الناصر بالله، الواثق بالله و...»

دلقک که دل خوشی از خلیفه نداشت گفت: «شما چون حاکم مهربانی هستید و همه خلق خدا از شما راضی هستند، هر وقت بخواهند نام شما را ببرند، باید رو به دیوار بایستند و بگویند: «نعوذ بالله!»


 ٥- نمی‌دانم


عالمی دنیا دیده بالای منبر در حال سخنرانی بود که از او مسئله‌ای پرسیدند. او کمی فکر کرد و سرانجام گفت: « نمی‌دانم.»

به او گفتند: «منبر جای جاهلان نیست.»

او گفت: «من به قدر علم و دانشم بالا رفته‌ام و هر چه الآن دارم از نعمت آنهاست. ولی اگر به قدر جهلم بالا می‌رفتنم، آلان در آسمان‌ها بودم!»


##٦- درد کشنده


شخصی با ناله و زاری پیش حکیم آمد و گفت: «ای حکیم حاذق! این درد مرا خواهد کشت. اگر درمانم کنی هر چه بخواهی به تو می‌دهم.»

حکیم گفت: «بگو ببینم چه خورده‌ای؟»

مرد گفت: «قدری برنج با گوشت گاو، کباب بره، ماهی، تخم مرغ، ماست، شیر ،عسل، نان، سبزی، هندوانه و دوغ»

حکیم گفت: «از الآن تا شب منتظر مرگ باش و اگر نمردی، برو خودت را از بالای کوه پرت کن!»

 

#٧- فقیر حاضر جواب


فقیری به خانه خسیسی رفت. خسیس یک خانه بزرگ با جند غلام و کنیز داشت و هیچ وقت هم به مستمندان کمک نمی‌کرد. فقیر که اولین بار بود که به در خانه خسیس می‌رفت، از او تقاضای کمی آب و نان کرد. خسیس یه یکی از غلامانش کفت: «مبارک! به قنبر بگو که به یاقوت بگوید که به بلال بگوید که به گدا بگوید که چیزی نداریم!»

فقیر شنید و در دل خود گفت: «عجب مرد خسیس وناخن خشکی!»

و رو به آسمان کرد و با صدای بلند گفت: «خدایا به جبرئیل بگو که به میکائیل بگوید که به اسرافیل بگوید که به عزرائیل بگوید که جان این صاحبخانه را بگیرد.»


###٨- الاغ تنبل


شخصی الاغی تنبل و مریضی داشت، پول هم نداشت تا الاغ دیگری بخرد. یک روز دوستش اورا سوار بر الاغ دید. از او پرسید: «کجا می‌روی؟»

مرد گفت: «به نماز جمعه!»

دوستش گفت: «امروز که سه‌شنبه است!»

مرد با عصبانیت گفت: «با این الاغ تنبلی که من دارم تا جمعه هم با نقصد نمی‌رسم!»


#٩- خواسته ناچیز


شخصی به خسیسی گفت: «خواسته‌ای کوچک از تو دارم.»

خسیس گفت: «آن را نگو بگذار بزرگ تر شود، آن گاه بگو.»


##١٠- زمین را خورد


روایت کرده‌اند که شخصی مرد و زمین، مزرعه، باغ ها و املاک خویش را برای پسرش به ارث گذاشت. پسر او در مدت کوتاهی همه میراث پدر را فروخت و خرج کارهای ناشایست کرد. در نتیجه همه اموال ضایع شد و از بین رفت. عالمی نکته سنج که از دوستان پدر بود گفت: «زمین، پدر را خورد، پسر، زمین را خورد.»


####١١- وقت دیوانه شدن


روزی گذر حجاج، یکی از حکام بی رحم دوران بنی امیه، به دشتی افتاد. در آنجا با پیرمردی از قوم بنی عجل برخورد کرد.

حجاج به پیرمرد که در حال دوشیدن شیر بود گفت: «می‌بینم که گله سرحال و خوبی داری. چه گاو پر شیری! ای پیرمرد، آیا از شغلت راضی هستی؟»

پیرمرد گفت: «زندگی هر روز سختر از گذشته می‌شود. نان بخور و نمیر هم مشکل پیدا می‌شود. از این وضع فقط باید به خدا پناه برد.»

حجاج گفت: «نظرت در مورد حجاج چیست؟»

پیرمرد گفت: «لعنت بر او باد که هرچی بدبختی می‌کشیم ار دست ظلم‌های اوست. خدا ریشه‌اش را بکند.»

حجاج پرسید: «می‌دانی من کیستم؟»

پیرمرد گفت: «نه.»

حجاج گفت: «من حجاجم.»

پیرمرد که از ترس دست و پاهایش را از دست داده بود، با لکنت زبان گفت: «می‌دانی من کیستم؟»

حجاج گفت:«نه.»

پیرمرد گفت: «من دیوانه‌ای از قوم بنی عِجل هستم که روزی دو بار دیوانه می‌شود و الآن وقت دیوانگی من است. از سر تقصیرات من بگذر.»

حجاج خندید و پیرمرد را رها کرد و رفت.


###١٢-کیسه آرد


مردی یک کیسه آرد خرید. باربری را هم خبر کرد تا کیسه را برایش بیاورد. بعد از طی مسافتی به اشتباه باربر راه را گم می‌کند. صاحب کیسه آرد هرچه به دنبال باربر گشت او را پیدا تکرد.

فردای آن روز باربر را با کیسه آرد سرگردان در بازار دید و ناگهان خودش را مخفی کرد.

دوستش گفت: «چرا خودت را مخفی کردی؟»

مرد گفت: «می‌ترسم کرایه یک روز حمالی‌اش را بخواهد.»

منبع : کتاب حکایت های زهر الربیع باز نویس شده توسط مجید رفیعی با اندکی تغییر توسط خودم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.