این مجرا وقتی شروع میشه که پسر خالم
به خونمون میاد و سر سفره با ما در خوردن کوبیدهها سهیم میکشه .در سرسفره یه
فلفل قرمز رنگ براقی میدرخشید.در این اوقات لاف زنیم گل کرد و از قدرت تحملم در
خوردن فلفل میگفت.
پسر خالم که میخواست
ساکتم کنه بهم گفت:
«اگه این فلفل سبز گنده رو بخوری من بهت 10 هزار تومن میدم». در این جا حس طمعی که
داشتم از پشت بهم خنجر زد . بد جور تو کف پولا بودم خلاصه من قبول
کرده که اون فلفل رو به خاطر 10 هزار تومان ناچیز بخورم.
بسم
لله رو گفتم و با جلز و ولز و ترس از قد و قواره این فلفل اون رو به دهانم نزدیک
کردم .
لحظه
ای مکپ کردم ،نفس عمیقی کشیدم و فلفل رو خوردم (به همین سادگی)ولی
اتفاقات بعدش به همین سادگی نبود.
ادامه مطلب ...