ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
1) صحبت گنجشک با امام (ع)
حضرت رضا(ع) در بیرون شهر، باغى داشتند. گهگاهى براى استراحت به باغ مىرفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکى هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته میشد و صداهایى گنگ و نا مفهوم از گنجشک به گوش میرسید. انگار با جیک جیک خود، چیزى میگفت.
امام علیه السلام حرکت کردند و رو به من فرمودند: «ـ سلیمان!... این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمى به جوجههایش حمله کرده است. زودباش به آنها کمک کن!. ..
با شنیدن حرف امام ـ در حالى که تعجب کرده بودم ـ بلند شدم و چوب بلندى را بر داشتم . آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پلههاى لب ایوان برخورد کرد و چیزى نمانده بود که پرت شوم...
با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه مىگوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافى نیست؟!»
ادامه مطلب ...