1) صحبت گنجشک با امام (ع)
حضرت رضا(ع) در بیرون شهر، باغى داشتند. گهگاهى براى استراحت به باغ مىرفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکى هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته میشد و صداهایى گنگ و نا مفهوم از گنجشک به گوش میرسید. انگار با جیک جیک خود، چیزى میگفت.
امام علیه السلام حرکت کردند و رو به من فرمودند: «ـ سلیمان!... این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمى به جوجههایش حمله کرده است. زودباش به آنها کمک کن!. ..
با شنیدن حرف امام ـ در حالى که تعجب کرده بودم ـ بلند شدم و چوب بلندى را بر داشتم . آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پلههاى لب ایوان برخورد کرد و چیزى نمانده بود که پرت شوم...
با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه مىگوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافى نیست؟!»
(2 برکت امام رضا (ع)
کوهستان بود ، امام پیاده شدند از اسب، سیصد نفر هم همراهشان . عابد از غارش آمد بیرون . امام را دید ، رفت به استقبال ایشان
_آقا جان ! چند سال است برای دیدنتان لحظه شماری می کنم می شود کلبه کوچکم را به قدومتان روشن کنید؟
امام اشاره کردند . همه وارد غار شدند .
عابد مبهوت شده بود . سیصد نفر در غار کوچکش جا شده بودند . چیزی برای پذیرایی نداشت ، امام ، مهربان نگاهش کرد:" هر چه داری بیاور."
سه قرص نان و کوزه ای عسل گذاشت جلوی امام . امام عبایش را کشید رویش ، دعا خواند . بعد از زیر عبا به همه نان و عسل داد.
همه که رفتند، نان و عسل عابد هنوز آنجا بود.
(3 امام و پیرمرد در حمام
در را باز کرد، بسم الله گفت و قدم در حمام گذاشت. بخار آب گرم مثل مه فضای حمام را پر کرده بود. کمی به اطراف نگاه کرد. حمام تقریبا شلوغ بود. هر صدایی که بر می خواست بم و طنین انداز می شد. کف سنگ فرش شده حمام لیز و خیس بود. امام با احتیاط گام برمی داشت و به سوی خزینه می رفت. کسی جلوی خزینه بر سکویی نشسته بود و تاس تاس آب بر سرش می ریخت. امام نیز سطلی مسی را برداشت و از آب خزینه پر کرد. او هم روی سکو نشست و چند بار با تاس آب بر سر و دوشش ریخت. کسی نزدیک خزینه داشت پشت رفیقش را مشت و مال می داد. در آن شلوغی و فضای مه آلود، کسی متوجه امام نبود. امام باز سطل را پر از آب کرد، رفت تا در گوشه ای خود را بشوید. پیرمردی وسط حمام کنار یکی از ستونها نشسته بود. سر و صورتش پر از کف صابون بود. با چشمان نیمه باز متوجه عبور امام می شد.
-ای آقا! خواهش می کنم بر سرم آب بریز.
امام به او
نزدیک شد و سطل آبی که همراه داشت آهسته آهسته بر سر او ریخت.
پیرمرد تند
تند بر موی و ریش بلندش چنگ زد. دو نفر که کمی آن طرف تر نشسته بودند، با دیدن
امام او را شناختند. امام با خوشرویی شروع کرد بر تن او کیسه کشیدن.
-لطفا سرم
را هم صابون بزن!
امام نیز
همان کار را کرد.
دو نفری که
متوجه امام و پیرمرد بودند، بیشتر تعجب کردند. یکی گفت واقعا که این پیرمرد جسارت
را از حد گذرانده، باید کاری بکنیم.
امام در
این لحظه سطل خالی را برداشت تا برود و آب بیاورد. آن دو نفر از جا بلند شدند و
جلو رفتند.
-درود
برمولایمان! شما زحمت نکشید. خواهش می کنیم سطل را به ما بدهید تا آب بیاوریم.
اما امام
با مهربانی به آنها اجازه نداد و خودش به سوی خزینه رفت.
پیرمرد
همان طور که کنار ستون منتظر بود. آن دو نیز نزد پیرمرد رفتند.
-ای عمو،
می دانی این مرد چه کسی بود که بر تن تو کیسه می کشید؟
-نه مگر که
بود. بنده ای بود از بندگان خدا.
یکی از
آنها رو به دیگری کرد و گفت: چه پیرمرد پررویی! به فرزند رسول خدا فرمان می دهد که
بر سرش آب بریزد!
آن دیگری
گفت : راست می گویی ولی شاید نمی داند او امام رضاست! پیرمرد بدون این که به چهره
امام نگاه کند گفت: آقا لطفا این لیف و صابون را بگیر و به کمرم بکش!
یکی از
آنها خندید و گفت: چه می گویی عمو! این فرزند رسول خدا امام رضا (ع)بود. پیرمرد با دست پاچگی با پشت دست، کف دور چشمهایش را پاک
کرد و با تعجب به آن دو نگاه کرد.
-گفتی که
بود؟
-مولای ما
امام رضا (ع).
-نه! وای
بر من !به خدا نمی دانستم. آه خدایا مرا ببخش!
در همین
لحظه امام با سطل آب برگشت. پیرمرد با شرمندگی نگاهش کرد. دست امام را گرفت و گفت:
مولای من به خدا تو را نشناختم. جسارت مرا ببخش.
امام لبخند
زد و گفت: راحت باش و بر سر جای خود بنشین!
با اصرار
امام پیرمرد نشست و امام آرام آرام بر سر و تن او آب ریخت. گویا بقیه هم متوجه
امام شده بودند، زیرا از گوشه و کنار حمام به او نگاه می کردند و از آن همه اخلاق
نیک و تواضع امام در تعجب بودند و درس افتادگی، مهربانی و برادری از او می آموختند
.
به سخنان امام گوش مىدادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیش تر مىکرد. تشنگى تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیاى حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در همین موقع امام کلامش را قطع کرد و فرمودند: ـ «کمى آب بیاورید !»
خادم امام ظرفى آب آورد و به دست ایشان داد. امام، براى این که من، بدون خجالت،آب بخورم، اول خودشان مقدارى از آب را نوشیدند وبعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم.
نه! نمىشد. اصلا نمىتوانستم تحمل کنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابى تشنگىام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضاى آب کنم. این بار هم امام نگاهى به چهرهام کردند و حرفش را نیمه تمام گذاشت: «کمى آرد و شکر و آب بیاورید.»
وقتى خادم براى امام رضا(ع) آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریخت و مقدارى هم شکر روى آن پاشید. امام برایم شربت درست کرده بود. نمىدانم از شرم بود یا از خوشحالى که تشکر را فراموش کردم. شاید در آن لحظه خودم را هم فراموش کرده بودم. با کلام امام رضا(ع) ناخود آگاه دستم به طرف ظرف شربت دراز کردم.
ـشربت گوارایى است. بنوش ابوهاشم!... بنوش که تشنگىات را از بین مىبرد.
تنگ دست بودم و روزگارم به سختى مىگذشت.
یکى از طلبکارهایم براى گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صریا حرکت کردم تا امام رضا(ع) را ببینم. میخواستم خواهش کنم که وساطت کنند از او بخواهد که مدتى صبر کنند.
زمانى که به خدمت امام رسیدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت کرد تا چند لقمهاى بخورم. بعد از غذا، از هر درى سخن به میان آمد و من فراموش کردم که اصلا به چه منظورى به صریاء آمده بودم. مدتى که گذشت، حضرت رضا(ع)، اشاره کردند که گوشه سجادهاى را که در کنارم بود، بلند کنم. زیر سجاده، سیصد و چهل دینار بود. نوشتهاى هم کنار پولها قرار داشت. یک روى آن نوشته بود: «لا اله الا الله، محمد رسول الله، على ولى الله». و در طرف دیگر آن هم این جملات راخواندم: «ما تو را فراموش نکردهایم. با این پول قرضت را بپرداز! بقیهاش هم خرجى خانوادهات است».
همراه امام وارد «مرو» شدیم. نزدیک «ده سرخ» توقف کردیم. مؤذن کاروان، نگاهى به خورشید کرد و رو به امام گفت: «آقا! ظهر شده است».
امام پیاده شدند و آب خواستند. نگاهى به صحرا کردیم. اثرى از آب نبود. نگران برگشتیم . اما ازتعجب زبانمان بند آمد. امام با دستشان مقدارى از خاک را گود کرده بود و چشمهاى ظاهرشده بود.
وارد «سناباد» شدیم. کوهى نزدیک سناباد بود که از سنگ آن، دیگهاى سنگى مىساختند. امام به تخته سنگى از کوه تکیه دادند و رو به آسمان گفتند:
«خدایا!... غذاهایى را که مردم با دیگهاى این کوه مىپزند، مورد لطفت قرار ده و به این غذاها برکت عطا کن!»
فکر مىکنم خدا به برکت دعاى امام، به کوه، نظر خاصى کرد. چون امام خواستند که از آن روز به بعد، غذایشان را فقط در دیگهایى بپزیم که از سنگ آن کوه ساخته شده باشد.
روز بعد، پس از کمى استراحت، امام به طرف محلى که «هارون» ـ پدر مأمون در آن دفن شده بود، حرکت کردند. مأموران حکومتى جار زدند که امام مىخواهد قبر هارون را زیارت کند، اما امام با یک حرکت ساده نقشههاى مأموران را نقش بر آب کرد. آن حرکت هم این بود که کنار قبر هارون ایستادند و با انگشت، خطى در کنار قبر، کشیدند. بعد رو به ما فرمودند :
ـ این جا قبر من خواهد شد... شیعیان ما به این جا خواهند آمد و مرا زیارت خواهند کرد ... و هرکس به دیدار قبرم بیاید، خدا لطفش را شامل حال او خواهد کرد.
بعد رو به قبله ایستادند و نماز خواندند و با سجدهاى طولانى، چیزهایى را زیر لب زمزمه کردند. اشک در چشمم جمع شده بود
جمع آوری و اصلاح شده توسط : رامشیر دانلود